پ﮼پارس‌وب‌گروه‌آوایِ‌شبانه

شعر، مشاعره، داستان،دلنوشته، اخبار روز ایران و جهان بر گرفته از وب سایت و گروه پارس وب آنلاین

پ﮼پارس‌وب‌گروه‌آوایِ‌شبانه

شعر، مشاعره، داستان،دلنوشته، اخبار روز ایران و جهان بر گرفته از وب سایت و گروه پارس وب آنلاین

﮼مرگ‌‌من‌روزی‌فرا‌خواهد‌رسید....
اشعار و بیوگرافی اساتید و بزرگان ادبیات ایران زمین به همراه اخبار و اطلاعات علمی و فناوری روز دنیا
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات
  • 14 April 20، 18:39 - sepid.v ~|
    👍👍
  • 10 April 20، 11:09 - sepid.v ~|
    👌👌
  • 10 April 20، 02:06 - sepid.v ~|
    👌👌

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سال ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست.
چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد. زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست.
ساعتی بعد باز صدای کوبیدن در کلبه به گوش رسید. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد. زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد.

خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد. پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست.

آنگاه ندایی به او پاسخ گفت: «من امروز سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان

👁-🗨tumblr
https://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:👇
🌐website
http://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:👇
#BBC_News

مشاهده مطلب در کانال

موافقین ۰ مخالفین ۰ 20/02/29
Amir Parsa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی